رمان{عشق سیاه و سفید}
❀ⓟⓐⓡⓣ¹²³❀
خودمم نشستم رو تخت...
کیونگ: به به... خانم... چقد سریع...
ا/ت: سریع نبودم... شما معلوم نبود تو دستشویی چیکار میکردی!!
کیونگ: ببخشید(خنده)
کیونگم.. لباساشو عوض کرد...
کیونگ: خوب بریم؟
ا/ت: بله... چرا ک ن... میبینم که خوشتیپم کردید...
کیونگ: بله...
بعد کیونگ کف دستشو باز کردمو اورد جلوم....
کیونگ: دستتو بزار تودستم...(میخوام باهات برقصم😂🤝🏻🫧😐)
با لبخند بهش نگاه کردم... دستمو گذاشتم تو دستش... گرمای دستشو رو دستام حس میکردم... تا اینکه از اتاق خارج شدیم..و با نونا و جونگ سو روبرو شدیم. ..
کیونگ: عع جونگ سو شماهم باما بلند شدین؟!
جونگ سو: اره بابا عین چی خواب بودیم؟!
نونا ابروهاشو میبره بالا و میگه..
نونا:خو عین چی؟!...
جونگ سو: ه.. هیچی....
نونا: نه نه... داشتی میگفتی...
جونگ سو: عیبابا بخدا غلط کردم..
ا/ت: عیبابا حالا دعوا نکنید....
جونگ سو: ابجیم راست میگه دیگه عشقم من ک چیزی نگفتم...
نونا: خو باشه...
جونگ سو: دستتو بده بهم. .
نوناهم دستشو میده بع جونگ سو... ما جلو راه رفتیمو جونگ سو و نونا پشتمون... همونطور که از پله پایین میومدم پایینو نگاه کردم.... یه خانواده پر جمعیت دور میز.... که چهار تا صندلی خالی بینشون بود..انکاری متوجه شده بودن که ما اومدیم....
مامان بزرگ کیونگ: به به پسر گلم.... عشق مامان بزرگش...(منظورم مامان مامانشه هااا نه اون عجوزه...)
همه هم وقتی میبینن ما اومدیم بلند شدن از سرجاشون... کیونگ اروم دستمو از دستش جدا کرد... و به سمت مامان بزرگش رفت....و محکم بغلش کرد.... انگاری خیلی دوسش داره....
کیونگ: مامان بزرگ... دلم واست خیلی تنگ شده بود....
مامان بزرگ کیونگ: عزیزم منم... منم.... خیلی.....
کیونگ به همه اعضای خانواده هم سلام میکنه....
مامان بزرگ کیونگ: اون دختر زیبا... که دستشو گرفته بودی... عروس قشنگمه....؟!
کیونگ: بله مامان بزرگ... عروستونه....
با شنیدن این جمله... رفتم جلو کنار مامان بزرگشو دستشو بوسیدم...
ا/ت: سلام مامان بزرگ....
مامان بزرگ: سلام عروس قشنگم... تو چقد خوشگلی....
کیونگ: راستش مامان بزرگ... عروستون واسه ایرانه....
مامان بزرگ کیونگ: ایران؟!... دخترای ایران همشون اینجوری خوشگلن؟!.... اسمت چیه دخترم...
ا/ت:.... ا/ت هستم... ۱۸سالمه.... درسته زود بود واسه ازدواج کردن... ولی نوه ی شما... عجله ی زیادی داشت...
مامان بزرگ کیونگ: اره اره من نوه مو میشناسم.... عجوله...
کیونگ: مامان بزرگ.... یچی میگم که از شنیدنش بال در میارین....
مامان بزرگ کیونگ: خوب بگو پسرم...!
کیونگ: عروستون... سه هفتس که بارداره....
مامان بزرگ کیونگ از خوشحالی دستشو میزاره جلو دهنشو میگه: واقعا؟!
کیونگ: بله...
مامان بزرگ کیونگ: تبریک میگم... عروسم حاملس....
خودمم نشستم رو تخت...
کیونگ: به به... خانم... چقد سریع...
ا/ت: سریع نبودم... شما معلوم نبود تو دستشویی چیکار میکردی!!
کیونگ: ببخشید(خنده)
کیونگم.. لباساشو عوض کرد...
کیونگ: خوب بریم؟
ا/ت: بله... چرا ک ن... میبینم که خوشتیپم کردید...
کیونگ: بله...
بعد کیونگ کف دستشو باز کردمو اورد جلوم....
کیونگ: دستتو بزار تودستم...(میخوام باهات برقصم😂🤝🏻🫧😐)
با لبخند بهش نگاه کردم... دستمو گذاشتم تو دستش... گرمای دستشو رو دستام حس میکردم... تا اینکه از اتاق خارج شدیم..و با نونا و جونگ سو روبرو شدیم. ..
کیونگ: عع جونگ سو شماهم باما بلند شدین؟!
جونگ سو: اره بابا عین چی خواب بودیم؟!
نونا ابروهاشو میبره بالا و میگه..
نونا:خو عین چی؟!...
جونگ سو: ه.. هیچی....
نونا: نه نه... داشتی میگفتی...
جونگ سو: عیبابا بخدا غلط کردم..
ا/ت: عیبابا حالا دعوا نکنید....
جونگ سو: ابجیم راست میگه دیگه عشقم من ک چیزی نگفتم...
نونا: خو باشه...
جونگ سو: دستتو بده بهم. .
نوناهم دستشو میده بع جونگ سو... ما جلو راه رفتیمو جونگ سو و نونا پشتمون... همونطور که از پله پایین میومدم پایینو نگاه کردم.... یه خانواده پر جمعیت دور میز.... که چهار تا صندلی خالی بینشون بود..انکاری متوجه شده بودن که ما اومدیم....
مامان بزرگ کیونگ: به به پسر گلم.... عشق مامان بزرگش...(منظورم مامان مامانشه هااا نه اون عجوزه...)
همه هم وقتی میبینن ما اومدیم بلند شدن از سرجاشون... کیونگ اروم دستمو از دستش جدا کرد... و به سمت مامان بزرگش رفت....و محکم بغلش کرد.... انگاری خیلی دوسش داره....
کیونگ: مامان بزرگ... دلم واست خیلی تنگ شده بود....
مامان بزرگ کیونگ: عزیزم منم... منم.... خیلی.....
کیونگ به همه اعضای خانواده هم سلام میکنه....
مامان بزرگ کیونگ: اون دختر زیبا... که دستشو گرفته بودی... عروس قشنگمه....؟!
کیونگ: بله مامان بزرگ... عروستونه....
با شنیدن این جمله... رفتم جلو کنار مامان بزرگشو دستشو بوسیدم...
ا/ت: سلام مامان بزرگ....
مامان بزرگ: سلام عروس قشنگم... تو چقد خوشگلی....
کیونگ: راستش مامان بزرگ... عروستون واسه ایرانه....
مامان بزرگ کیونگ: ایران؟!... دخترای ایران همشون اینجوری خوشگلن؟!.... اسمت چیه دخترم...
ا/ت:.... ا/ت هستم... ۱۸سالمه.... درسته زود بود واسه ازدواج کردن... ولی نوه ی شما... عجله ی زیادی داشت...
مامان بزرگ کیونگ: اره اره من نوه مو میشناسم.... عجوله...
کیونگ: مامان بزرگ.... یچی میگم که از شنیدنش بال در میارین....
مامان بزرگ کیونگ: خوب بگو پسرم...!
کیونگ: عروستون... سه هفتس که بارداره....
مامان بزرگ کیونگ از خوشحالی دستشو میزاره جلو دهنشو میگه: واقعا؟!
کیونگ: بله...
مامان بزرگ کیونگ: تبریک میگم... عروسم حاملس....
۱۶.۲k
۱۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.